یکشنبه 92 مهر 14 , ساعت 3:16 عصر
بعضی وقتا دلم بدجور میگیر بغض میخواد خفم کنه
تا این حد ک یه کلمه نمیتونم حرف بزنم
دلم واسه خودم بدجور مسوزه
منم دلم خنده میخواد خنده ک از ته دلم بکنم دلم شادی میخواد
خسته شدم دیگه ولی نا امید نشدم
یه جورایی زندگی برام بی معنی شده
اصن نفهمیدم تا الان تو زندگیم چ غلطی کردم
واقعا میسوزم وقتی هم سنای خودمو میبینم
اونا چجور از زندگیشون لذت میبرن چقدر خوشن چ دلخوشیایی دارن ولی من ...
حسرت حسرت همش حسرت خوردن واقعا گند زدم ب جوونیم رفت
چقدر آدم میتونه بد بخت باشه ک از مجبوری بیاد اینجا دردشو بگه و بعد...
زندگی سخته آره؟
نوشته شده توسط رویا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ